-تو بارانی که شب هنگام
به باغ سینه ام تطهیر می بخشی
و یا بر دست و پای غم
غل و زنجیر می بخشی
…
و من چون کودکی خندان
به باران بوسه می بخشم
و رنگ سرخی از گل ها
به روی گونه می بخشم
…
تو می تابی به دست من
چو خورشيدي که زرین است
دلت دشتی پر از گندم
نگاهت رنگ پرچین است
…
و من چون لاله ی سرخی
به نورت عشق می ورزم
و در اوج حرارت ها …
به خود آهسته می لرزم
…
تو از آن سوی گندم ها
برایم سیب می چینی
صدایم را تو می فهمی
نگاهم را تو می بینی
…
و من با شربتی شیرین
به دیدار تو می آیم
تو پیچک وار می پیچی
به دستانم ، به پاهایم
…
تو با گیسوی شبرنگم
میان باد می رقصی
و از پایان ره دیگر
نمی ترسی ، نمی ترسی !
…
و من چون بید مجنونی
سرم خم می شود یکسو
و اختر های شعر من
به دستم می زند سوسو
…
برایت شعر می خوانم
و سر بر دامنم داری
برایم قصه می گویی
به آرامی ، به دلداری
…
بهشت کوچک ما را
هزارن پولک رنگی
چه زیبا می کند اکنون
چه آوازی ! چه آهنگی !
…
همین ها بس …
نسیمی می وزد برما
خدایا من نمی خواهم
دگر چیزی از این دنیا
…
…
همین رویای شیرین را
نگیر از من ، نگیر از ما…
و یا بر دست و پای غم
غل و زنجیر می بخشی
…
و من چون کودکی خندان
به باران بوسه می بخشم
و رنگ سرخی از گل ها
به روی گونه می بخشم
…
تو می تابی به دست من
چو خورشيدي که زرین است
دلت دشتی پر از گندم
نگاهت رنگ پرچین است
…
و من چون لاله ی سرخی
به نورت عشق می ورزم
و در اوج حرارت ها …
به خود آهسته می لرزم
…
تو از آن سوی گندم ها
برایم سیب می چینی
صدایم را تو می فهمی
نگاهم را تو می بینی
…
و من با شربتی شیرین
به دیدار تو می آیم
تو پیچک وار می پیچی
به دستانم ، به پاهایم
…
تو با گیسوی شبرنگم
میان باد می رقصی
و از پایان ره دیگر
نمی ترسی ، نمی ترسی !
…
و من چون بید مجنونی
سرم خم می شود یکسو
و اختر های شعر من
به دستم می زند سوسو
…
برایت شعر می خوانم
و سر بر دامنم داری
برایم قصه می گویی
به آرامی ، به دلداری
…
بهشت کوچک ما را
هزارن پولک رنگی
چه زیبا می کند اکنون
چه آوازی ! چه آهنگی !
…
همین ها بس …
نسیمی می وزد برما
خدایا من نمی خواهم
دگر چیزی از این دنیا
…
…
همین رویای شیرین را
نگیر از من ، نگیر از ما…
نظرات شما عزیزان: